زین بیش با فراق توأم ساختن نبود
تدبیر دل ز عشق تو پرداختن نبود
گفتم به صبر چاره وصلش کنم ولیک
با روز شوق جز سپر انداختن نبود
چون من قتیل عشق تو بودم به قصد ما
حاجت تو را به تیغ برافراختن نبود
بشکست قلب ما غم عشقت که با فراق
بازوی صبر و پنجه در انداختن نبود
چون سوز عشق تو جگرم سوخت همچو شمع
تدبیر جز نشستن و سر باختن نبود
سیلاب دیده ام ز فراقت همه جهان
بگرفت آنچنانچه ره تاختن نبود
اسب رخت بیامد و زد شه رخی چنان
کش هیچ چاره ای بجز از باختن نبود