جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۹

گرم چه داعیه ی عشق آن نگار نبود

به گرد کوی وصالش مرا گذار نبود

کناره کردم از آن آستان ز بیم رقیب

به اختیار خودم گرچه بخت یار نبود

ز غیب دامن وصلش فتاد در دستم

ولی چه سود دریغا که پایدار نبود

به باغ عیش گل آرزو همی چیدم

به کام خویش زمانی که بیم خار نبود

به بوستان وصالش نوای مرغ دلم

ز شوق آن رخ چون گل کم از هزار نبود

به هر چمن که رسیدم گلی طلب کردم

به رنگ رویش و در هیچ لاله زار نبود

هزار سحر که بنمود نرگس رعنا

یکی به شیوه ی آن چشم پر خمار نبود

هزار ناله بکردم ز درد و یک سر مویی

به هیچ در دل سنگین آن نگار نبود

هزار شربت زهر از غم جهان خوردم

ولی به تلخی اندوه هجر یار نبود