جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۲

گر کسی را درد بی درمان بود

از لبت درمان او آسان بود

قطره ای زان چشمه ام بر لب چکان

اعتمادی نیست تا بر جان بود

دیده جان بربدوزم از رخت

گر جهانی سر به سر پیکان بود

تو همه جانی که دل بردی ز ما

با تو ما را چون سخن در جان بود

یک دمک ای دیده خون دل مریز

مردمی کن مردمم مهمان بود

چون زنان زنهار بدعهدی مکن

عشق بازی عادت مردان بود

از شراب عشق خویشم مست کن

زآنکه مستی عادت رندان بود

این دل بیچاره ام در هجر تو

تا به کی در عشق سرگردان بود

راست می پرسی چو سرو قامتت

بی رخت بر ما جهان زندان بود