جهان را دولت و بختی جوان بود
چو با وصل تو ای آرام جان بود
خوشا روزی که بودم در کنارت
میان ناز و دشمن بر کران بود
مرا با قامت و رخسار خوبت
فراغی از گل و سرو روان بود
کنون در هجر چون نتوان صبوری
چو با وصل توأم حال آنچنان بود
ندانم کی علی رغم بداندیش
توانم از وصالت شادمان بود
رقیب از من ندانم تا چه جوید
چو با من بیش از اینش در میان بود
دل از دستم روان شد صبرم از دل
چنین بی صبر و دل تا کی توان بود
چو مقصودیست هرکس را ز دوران
مرا وصل تو مقصود از جهان بود