جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۵۲

درد ما را دوا تواند بود

زان جفاجو وفا تواند بود

دلبر از این دهان شیرینت

کام جانم روا تواند بود

حالت درد ما که عرضه دهد

پیش او جز صبا تواند بود

گوید آن دردها که بر دل ماست

نازنینا روا تواند بود

ای بت دلربا به عهد رخت

هیچکس پارسا تواند بود

پای بست غم و بلاست دلم

زان دو زلف دوتا تواند بود

تو مرا جانی و ز من دوری

تن ز جان چون جدا تواند بود

آن بت از لطف خویشتن با من

یک نفس گوییا تواند بود

ای بت بی وفا به جان جهان

تا به کی این جفا تواند بود

بی تو جان در تنم نکو نفسی

ای دو دیده کجا تواند بود

دل مهجور من به درد فراق

بیش از این مبتلا تواند بود

من شکسته دلم چو زلف بتان

وصل او مومیا تواند بود

خاک پای تو در دو چشم بصر

دلبرا توتیا تواند بود

صحبت آن نگار شهر آشوب

هیچ بی ماجرا تواند بود