جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۴

درد مرا طبیب مداوا نمی‌کند

با من ز روی لطف مدارا نمی‌کند

دردی‌ست در دلم که علاجش به دست اوست

وآن سنگ دل دواش مهیا نمی‌کند

تیغ ستم زند به دل‌خستگان هجر

وز هیچ روی میل و محابا نمی‌کند

دل را ببرد از برم آن یار سست‌مهر

وآنگه به شست زلف خودش جا نمی‌کند

چون حلقه روز و شب به درش می‌زنیم سر

لیکن چه سود کاو در ما وا نمی‌کند

شوریده‌ام چو زلف به رخسار مهوشش

تسکین خاطر من شیدا نمی‌کند

سروی‌ست نازپرور و در بوستان جان

آخر چرا گذر به سوی ما نمی‌کند