درد مرا طبیب مداوا نمیکند
با من ز روی لطف مدارا نمیکند
دردیست در دلم که علاجش به دست اوست
وآن سنگ دل دواش مهیا نمیکند
تیغ ستم زند به دلخستگان هجر
وز هیچ روی میل و محابا نمیکند
دل را ببرد از برم آن یار سستمهر
وآنگه به شست زلف خودش جا نمیکند
چون حلقه روز و شب به درش میزنیم سر
لیکن چه سود کاو در ما وا نمیکند
شوریدهام چو زلف به رخسار مهوشش
تسکین خاطر من شیدا نمیکند
سرویست نازپرور و در بوستان جان
آخر چرا گذر به سوی ما نمیکند