جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۴۲

جادوی چشمان شوخت چاره‌سازی می‌کند

حاجب کنج دهانت حقّه‌بازی می‌کند

خوش نسیمی می‌وزد از بوی زلفت صبحدم

زآنکه باد صبح با زلف تو بازی می‌کند

زلف تو عمر من است و هیچ می‌دانی که عمر

همچو زلف سرکشت میل درازی می‌کند

مردم چشمم به محراب دو ابرویت ز هجر

خرقهٔ جان را به خون دل نمازی می‌کند

در هوای کوی دلبر دل چو گنجشکی ضعیف

عشق تو باز است و با گنجشک بازی می‌کند

ای دل مسکین ز بخت خود نباشد باورت

کان لب لعلش دگر مخلص‌نوازی می‌کند

چون حقیقت گشت عشقت در جهان چون راز فاش

لاجرم جان جهان ترک مجازی می‌کند