این دیدهٔ جان مرا روی تو بینا میکند
مدحت زبان روح را گویی که گویا میکند
عمریست تا جان میدهم بر وعدهٔ روز وصال
تا کی بت سنگیندلم امروز و فردا میکند
هر شب ز هجرت مردم چشم من سودازده
هردم چو ملّاحان شنا در آب دریا میکند
گوید به هجران صبر کن تا کام یابی از جهان
سودای عشقش چون کنم در سینه غوغا میکند
از صبر کامم تلخ شد حاصل نشد کام دلم
آخر بگو تا کی بتم این جور بر ما میکند
درد دلی دارم ز تو گل قند فرمودم طبیب
زان روی و لب کن چارهای کان دفع صفرا میکند
با چشم فتّانش بگو تا کی خورد خون دلم
با ما چرا چون زلف خود هر لحظه سودا میکند