درد دل مرا چو اطبا دوا کنند
درمان درد ما لب لعل شما کنند
بیچارگان شوق که بینند روی او
این بس بود ز دور که او را دعا کنند
شاهان چو در گذار ببینند خسته ای
از روی مرحمت نظری بر گدا کنند
آنان که سکّه ی غم عشقش همی زنند
شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند
خاک کف سمند ترا در دو چشم جان
صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند
یارب چرا ز وصل ببستند در به ما
باشد که هم ز لطف، در بسته وا کنند
کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست
زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند