جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۵

درد دل مرا چو اطبا دوا کنند

درمان درد ما لب لعل شما کنند

بیچارگان شوق که بینند روی او

این بس بود ز دور که او را دعا کنند

شاهان چو در گذار ببینند خسته‌ای

از روی مرحمت نظری بر گدا کنند

آنان که سکّهٔ غم عشقش همی زنند

شاید که خاک را به نظر کیمیا کنند

خاک کف سمند ترا در دو چشم جان

صاحب دلان ز بهر دوا توتیا کنند

یارب چرا ز وصل ببستند در به ما

باشد که هم ز لطف، در بسته وا کنند

کام دلم در آن لب چون نوش دلبرست

زآن لب مگر مراد جهانی روا کنند