جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۸

سایه سرو بلندش گر به ما می افکند

جان کنم ایثارش اما او کجا می افکند

آن بت دلجوی را بین کز دو زلف کافرش

حلقه ای در گردن باد صبا می افکند

قامت و بالا نگویید آن که از بالا گذشت

آن بلا را بین که مردم در بلا می افکند

خسته ی تیغ فراقش کشته ی جان مرا

بر بساط درد هجران بی دوا می افکند

چشم و زلف کافرش بنگر که هر دم عالمی

از خط مشکین پرچین در خطا می افکند

هر ستمکاری که زلفش کرد با دل در جهان

جور او و خیر خود را با خدا می افکند

حسن رویت را نمی دانم که دایم از چه روی

در میان دیده و دل ماجرا می افکند

تند باد چرخ ناهموار گردون را ببین

هر زمان در باغ جان سروی ز پا می افکند

من چو ذره در هوایش می دوم گرد جهان

مهر بر روی کسی دیگر چرا می افکند