جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۷

مرا ز دوستی دوست دشمنان بیشند

اگرچه دوست نباشند دشمن خویشند

تو شاه عالمیانی و من گدای درت

شهان ز حال گدایان خود بیندیشند

مزن به تیغ جفا دلبرا مرا زین بیش

که عاشقان رخت خستگان دل ریشند

اگرچه شهد دهد نیش هم زند زنبور

تمام خاطره ها خسته از سر نیشند

دلا تو خویش جفاپیشه را به خویش مخوان

که دوستان وفادار بهتر از خویشند

به کنج عافیت آخر چه به ز درویشیست

که دوستان خدا خاک پای درویشند

مراست مذهب آن کز درت نپیچم روی

به جان دوست که اهل جهان در این کیشند