جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۱۳

مرا با درد عشقت آفریدند

میان عاشقان ما را گزیدند

دل و جان در سر کار تو کردیم

جهانی قصه ی دردم شنیدند

بسی گشتند در بستان فردوس

چو بالایت سهی سروی ندیدند

عجب نامهربانی با من ای دوست

چرا مهر تو را از ما بریدند

برآمد ماه رویش شام بر بام

همه چشمی در او از دور دیدند

چو دیدند آن مه خورشید منظر

سرانگشت تعجّب را گزیدند

بگفتم ماه رویا بی وفایا

بگفت آری بدین عیبم خریدند