گِل ما را ز ازل با غم تو بسرشتند
قصه ی عشق تو را بر سر ما بنوشتند
گرچه داری تو فراغت ز من ای جان گویی
تخم مهر تو مرا در دل و در جان کشتند
آه از آن مردمک چشم که بس خون ریزست
که به تیغ ستم غمزه جهانی کشتند
گرچه مشّاطه ی حسنش به نگار آمده بود
لیک دستانش به خون دل ما می شستند
عاشقان سر زلف تو به بوی تو هنوز
از غمت بی سر پا گرد جهان درگشتند
جامه ی وصل تو خیاط خیالم می دوخت
دل و جان رشته به انگشت وفا می رشتند
یک زمان بر لب کشت آی و مخور غم به جهان
که بسا ماه رخ و سرو قد اکنون خشتند