جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۰۹

چو زلف خویش چرا عهد یار بشکستند

چرا به تیغ جفا جان خستگان خستند

ز محنت شب هجران و اشتیاق وصال

به چشم حسرت ما راه خواب دربستند

قسم به روی چو خورشید تو که هشیاران

به بوی زلف تو جانا هنوز سرمستند

به چشم دوست که یاران خشم رفته ی ما

به شکل ابروی دلدار باز پیوستند

سرم برفت ز سودای عاشقان رخش

همیشه داغ غم عشق دوست بربستند

فدای روی تو کردند ای صنم دل و جان

از آن جهت ز غم روزگار وارستند

نمی رود ز خیالم دمی که مردم چشم

مدام دیده ی جان در جمال او بستند

از آتش غم عشقت که در جهان افتاد

کنون ز باد هوایت چو خاک ره پستند