وصالت دوای دل دردمند
در وصل از این بیش بر ما مبند
مکن گریه چون ابر بر جان من
چو گل بر من و حال زارم مخند
مسوزان مرا از فراق رخت
که او آتش است و دل ما سپند
که دارد بتی مهوش همچو من
دو ابرو کمان و دو گیسو کمند
نخواهم به هر دو جهان جز تو کس
اگر روز حشرم مخیر کنند
نگیرد دلم انس با هیچکس
گرم بی رخ تو به جنّت برند
چو تیر جفایت ببارد ز ابر
نشاید که مژگان به هم برزنند
اگر در غمت ناله ای بشنوی
ز مردان نه مردند ایشان زنند