جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۳

شادمان گشت دلم کز درم آن یار آمد

شاخ امّید دل غمزده در بار آمد

دلبر از راه جفا گشت و وفا کرد ای دل

مگر آن آه سحرگاه تو در کار آمد

راستی سرو ز رشک قدش از پای افتاد

تا که آن قامت رعناش به رفتار آمد

تا سر زلف سمن سای تو بگشود صبا

آهوی از نکهت آن بوی به رفتار آمد

مرغ جانم به سر زلف تو بگذشت شبی

ناگه از دانه خال تو گرفتار آمد

گل فروریخت ز شرم رخ جان پرور تو

تا که آن روی چو گلنار به گلزار آمد

تا درخت غم عشقت بنشاندم به جهان

هر دمم درد دل و خون جگر بار آمد