تا دل مسکین من دیوانه شد
در غم عشق رخت افسانه شد
تا شد او با درد عشقت آشنا
بی تکلّف از جهان بیگانه شد
خان و مان بر باد مهرت داده ام
تا غم روی توأم همخانه شد
بوسه ای می خواستم گفتی که نه
شکر کردم چون لبت پروانه شد
همچو مویی در غمت بگداختم
تا ز زلفت تاره ای در شانه شد
شمع رویت را شبی دیدم ز جان
دل برفت و پیش او پروانه شد
تا فرورفتم به بحر عشق تو
جان شیرین در سر دردانه شد
گفتم آخر یک نظر بر ما فکن
یار ما را یک زمان پروا نه شد
همچو حلقه بر درش سر می زنم
یک در از وصلش به رویم وا نه شد