جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۷

مرا تا دل به رویت مهربان شد

ز دیده خون دل گویی روان شد

دلم بر خاک کویت زار بنشست

روان تا قامت سرو روان شد

به بوی آنکه پایت را ببوسد

بدان امّید خاک آستان شد

دل بیچاره ساکن گشت آنجا

فدای خاک کوی دلبران شد

چرا آن دلبر طنّاز باری

پری وار از دو چشم ما نهان شد

مسلمانان نمی دانم که دلبر

چرا با ما چنین نامهربان شد

نگارینا خبر داری ز حالم

که جان از درد دوری ناتوان شد

نخورده شربتی از جام نوشین

به بخت ما چرا او سرگران شد

چو سرو ناز سوی ما گذر کن

که تا گویم جهان از نو جوان شد

بتم تا غمزهٔ غمّاز بنمود

بسی فتنه ز چشمش در جهان شد