جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۵

جمال روی تو بر ملک دل چو سرور شد

دو چشم بخت من از دیدنش منوّر شد

چو آفتاب جمالت برآمد از مشرق

جهان حسن و لطافت تو را مقرّر شد

چو روشنی رخت دید آفتاب ز رشک

تبش گرفت و ضرورت مطیع و چاکر شد

رخم ز جور چو زر گشت و نیک می دانی

که خیل وجه تو از مال ما توانگر شد

هلال ابروی تو دید ماه نو ز حسد

به یک دو هفته ضعیف و نزار و لاغر شد

معلّمم همه شب درس دور می آموخت

ولی از آن همه آیات عشقم از بر شد

به تحفه جان طلبیدی ز من فرستادم

ولی خجالتم از اسم آن محقّر شد

جهان همیشه جوانست پیش اهل خرد

به نزد جاهل و نادان مگر مکرر شد