جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

تا که شمع جمال او برشد

حال پروانه نوع دیگر شد

پرتوی نور او بتافت ولیک

جان شیرین او در آن سر شد

تا نشستم به مکتب غم تو

درس عشقت تمامم از بر شد

زان تبسم که می کنی جانا

پیش لعلت شکر مکدّر شد

نافه ی زلف تو گشود صبا

که جهانی از آن معطر شد

دلبر از در درآمدم شب دوش

بنشست و به یاد همسر شد

طاقت و صبر و هوشم و دل و دین

در سر کار دوست یکسر شد

دل ز من گم شدست چندین سال

هم به بوی دو زلف رهبر شد

زآب چشمم حذر تو را اولیست

که جهان ز آب چشم ما تر شد