جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۱

یار بی جرمی ز من بیزار شد

ناگهان با دشمنانم یار شد

مونس جانش همی پنداشتم

نام و ننگم در سر این کار شد

زاری و افغان من سودی نداشت

چون بدیدم موجب آزار شد

دیده ام از خواب غفلت مست بود

ای دریغا این زمان بیدار شد

در میان بحر شوق از ابر چشم

دامنم مانند دریا بار شد

هر گلی کز باغ وصلش دل بچید

عاقبت در چشم بختم خار شد

آخرالامر از فراق روی او

دل ز جان، جان از جهان بیزار شد