جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۷۲

چرا درد مرا درمان نباشد

چرا جان مرا جانان نباشد

ز روز وصلت ای سلطان خوبان

سر ما را چرا سامان نباشد

ز حد بگذشت درد اشتیاقت

شب هجر تو را درمان نباشد

مرا جانی و تا کی دور باشی

همانا صورت بی جان نباشد

همی گویی به ترک عشق ما گیر

بر ما ترک جان آسان نباشد

چوبید از درد دوری یک زمان نیست

که دل در سینه ام لرزان نباشد

به بوی وصلت ای دلدار طنّاز

دلم چون در جهان جویان نباشد