دلم پردرد و درمانش نباشد
شبان هجر پایانش نباشد
قدم در راه عشقی چون توان زد
که سر حدّ بیابانش نباشد
چه مشکل حالتی باشد کسی را
که وصل دوست آسانش نباشد
بزد بر جان مسکین ناوکی چند
که در دل نوک پیکانش نباشد
چه دستی باشد آن بیچاره ای را
که بر دل هیچ فرمانش نباشد
دلم را بی غم او نیست آرام
سر بی عشق را جانش نباشد
چه تدبیرش بود آنرا که دستی
مگر جز در گریبانش نباشد
اگر عید رخ خوبش نماید
چه جان باشد که قربانش نباشد
جهان معمور چون باشد خدا را
اگر لطف جهانبانش نباشد