جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۶۳

چون چشم خوشت نرگس مخمور نباشد

بی روی تو در دیده ی ما نور نباشد

بسیار بود بنده تو را لیک چو داعی

یک بنده ی بیچاره مهجور نباشد

حالیست مرا با سر زلف تو ولیکن

بر حال من ار رحم کنی دور نباشد

گر جنّت و فردوس دهندم به حقیقت

دانم که به ماننده ی تو حور نباشد

ور نیز بود حور چه ارزد که یقینست

کان حور پریوش چو تو منظور نباشد

چون چشم تو نرگس نبود در همه بستان

همچون رخ تو سوسن و کافور نباشد

دردی که بود از غم تو در دل بیمار

آن صحّت کلیست که رنجور نباشد

شکرست که گل در رمضان نیست که او را

عادت همه آنست که مستور نباشد

فریاد که روزست و بنفشه سر بازار

لیکن چه کنم تا رمضان زور نباشد

خیری و سمن سوسن الوان و بنفشه

جمعست کنون چون به جهان سور نباشد