جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

گفتم ای دل مگرش مهر و وفایی باشد

یا به درد من دلخسته دوایی باشد

دل ببرد از من بیچاره و در پای افکند

بیشتر زین به جهان جور و جفایی باشد

به در خلوت وصلش شدم از غایت شوق

هیچ بویی نشنیدم که صلایی باشد

دل برفت از بر ما مسکن انسی طلبید

گفتمش جز سر زلفین تو جایی باشد

رایم اینست که جان در قدمت افشانم

دلبرا خوشتر از این رای چه رایی باشد

نسبت قد تو با سرو چمن می کردم

چون بدیدم ز قدت نشو و نمایی باشد

میل بالای تو چون کرد دل سرگشته

گفتم آن روز که بالاش بلایی باشد

حسن را می دهی ای دوست زکاتی باری

هیچ گفتی به سر کوی گدایی باشد

به جفا خاطر مسکین جهانی مشکن

مکن این ظلم که هم روز جزایی باشد