جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۶

دلم ز غصّه هجران همیشه خون باشد

ندانم عاقبت او ز عشق چون باشد

هوای زلف تو چندان دلم به سر دارد

که دایم از غم عشق تو سرنگون باشد

کسی که روی تو را دید و عشق با تو نباخت

توان نبشت به فتوی که از جنون باشد

ز هجر روی تو بیچاره مردم دیده

ز سوز سینه ی من در میان خون باشد

فتاده ام به سر کوی تو به زاری زار

روا مدار که عاشق چنین زبون باشد

فراق را چه تحمّل کند تن مسکین

اگرچه خود به مثل کوه بیستون باشد

کجا به دیده جان راه عشق تو پویم

اگرنه بوی دو زلف تو رهنمون باشد

به سر رویم چو پرگار گرد خانه ی شوق

جهان ز دایره ی عشق چون برون باشد