جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۴۰

تا به کی در دل من درد تو پنهان باشد

تا کیم آتش سودای تو در جان باشد

درد ما به نکند هیچ مداوای طبیب

زآنکه او را لب جان بخش تو درمان باشد

مشکل اینست که بی روی تو نتوانم زیست

چارهٔ درد دلم پیش تو آسان باشد

من بیچاره ندارم به جهان جز تو کسی

لیک چون بنده تو را بنده فراوان باشد

به گل و لاله نظر کی کند این دیدهٔ شوخ

هر کجا قامت آن سرو خرامان باشد

من به عهدش بکنم جان و جهان جمله فدا

اگر آن عهدشکن با سر پیمان باشد

جان و دل را چه محل نام جهان یعنی چه

همه عالم جهت صحبت جانان باشد