جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۰

دردم ز وصل دوست به درمان نمی‌رسد

واین تیره روز هجر به پایان نمی‌رسد

جانم به لب رسید ز دست جفای خلق

واین طرفه تر که شرح به جانان نمی‌رسد

یک لحظه نگذرد که دل خسته مرا

صد تیر از فراق تو بر جان نمی‌رسد

ما جان نهاده‌ایم به راه غمت ولیک

ما را گناه چیست چو فرمان نمی‌رسد

عید رخم نمای که این لاشهٔ ضعیف

از درد دوری تو به قربان نمی‌رسد

یک دم نمی‌رسد که دلم را هزار بار

صد تیغ غم ز جور رقیبان نمی‌رسد

او حاکمست و عادل و من بندهٔ ضعیف

آخر چرا به غور ضعیفان نمی‌رسد

درد و غمست کار جهان سر به سر تمام

لیکن به محنت شب هجران نمی‌رسد

تا کی جهان به جان رسد از خار جور خلق

یارب دمی به وصل گلستان نمی‌رسد