جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۵

دردمندی چه شود گر به دوایی برسد

بی نوایی ز وصالت به نوایی برسد

تا به کی روی بتابی ز من بی سر و پا

آخر از دور مرا نیز دعایی برسد

می دهم جان مگر از خوان وصالت روزی

هم به گوش دل من بانگ صلایی برسد

باز گویم که نه او شاه جهانست کجا

وصله ای از شب وصلت به گدایی برسد

دل بدادیم ز دست و نرسیدیم به دوست

می دهم جان مگر این کار به جایی برسد

ز تو چون بر دل من بوی وفایی نرسد

مپسند ار به من خسته بلایی برسد

ای طبیب از من دل خسته نظر باز مگیر

که مگر دردم از این در به شفایی برسد