جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۱

عاقبت این درد دل را هم شبی درمان رسد

واین سر سرگشته‌ام از وصل با سامان رسد

از رخش گرچه بعیدم هم به عیدم هست امید

کز برای جان او این لاشه در قربان رسد

ای دل امّید از وصال یار برنتوان گرفت

بو که شب‌های دراز هجر با پایان رسد

بوسه‌ای از لعل او کردم تمنّا گفت جان

در عوض خواهم فدا بادت اگر فرمان رسد

در فراق او مرا جان گریبان چاک شد

دست کوتاهم کیم دستی بدان دامان رسد

حال دل را بازگفتن در طریق عشق نیست

خاصه آن ساعت که یک دم جان بر جانان رسد

چون دو عالم را به کار عشق کردم در غمت

ای عزیز من جهان را کی سخن در جان رسد