جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۲

تا دلم با تو عشق بازی کرد

مرغ جان نیز شاهبازی کرد

دیده در حلقه دو زلفش بست

تا لب دوست دلنوازی کرد

دل مسکین من به بوته ی هجر

رفت و عمری که جان گدازی کرد

حسد از باد صبح برد دلم

زآنکه با زلف دوست بازی کرد

چشم شوخ تو وعده ام به وصال

داد و دل رفت کارسازی کرد

منتظر بود دیده بر قد سرو

چون بدیدیم بی نیازی کرد

مردم دیده ام به خون مژه

خرقه ی جان بدان نمازی کرد

دل من بنده است و تو محمود

سالها بر درت ایازی کرد

با وجود غمت دلم به جهان

با سهی سرو سرفرازی کرد