جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۸

تا چند دل از هجر تو بیهوش توان کرد

زهر شب هجران رخت نوش توان کرد

آتش چه زنی از رخ خود در من از این بیش

بر آتش هجران تو سر پوش توان کرد

یکباره بکش تا برهم از غم هجران

بر آتش غم تا به کی این جوش توان کرد

با آنکه جفا بر من دلداده پسندی

ای دوست وفای تو فراموش توان کرد

گر وصل نباشد صنما دست وفا را

با خیل خیال تو در آغوش توان کرد