جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۲

شب‌هاست کز خیال تو خوابم نمی‌برد

شب نیست کآتش غمت آبم نمی‌برد

روزی ز خال و عارض مه‌وش، نگار ما

ممکن نشد که طاقت و تابم نمی‌برد

یک دم نمی‌رود که مرا شحنهٔ خیال

از کوچهٔ تو مست و خرابم نمی‌برد

ما را به غیر درگه او نیست ملجأیی

در خلوت وفا ز چه بابم نمی‌برد

آوخ که رفت عمر گرامی ز دست ما

در سر هوای عهد شبابم نمی‌برد

از آتش فراق تو کاندر جهان فتاد

شب‌هاست کز خیال تو خوابم نمی‌برد