هجر رویت آب چشم ما به دریا میبرد
بوی زلفت صبحدم بادی به هرجا میبرد
وعده وصلم دهد چشمت به ابرو هر شبی
باز میبینم که همچون زلف در پا میبرد
نقطهٔ خال سیاهت را ببین بر گرد لب
آمد و زلف تو را هردم به سودا میبرد
چشم مست فتنهانگیزت به سحر غمزهها
از همه خلق جهان دلها به یغما میبرد
در گلستان چون درآیی ای دو چشمم سرو ناز
بس حسد دانم که او زان قدّ و بالا میبرد
از سر کوی تو هر بادی که خیزد صبحدم
بوی زلف مشکبارت را به دریا میبرد
آن نگار بیوفا زآن رو که با ما بیوفاست
این کمال بیوفایی بین که بر ما میبرد