جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۸

دوای درد دوری صبر دارد

کسی کاو عشق ورزد صبر کارد

اگرچه عشق و صبر از هم بود دور

ز دیده عاشقی گر خون ببارد

به بادی کز سر کوی تو خیزد

دلم در خاک راهش جان سپارد

به پای آن کنم جان را که هرگز

سرش سودای عشق ما ندارد

ز جانش بنده ام جانی ولیکن

مرا از بندگان کی می شمارد

ز یاد او دمی خالی نباشم

که در سالی دمی یادم نیارد

جهان و جان فدای دوست کردم

به جز من این دلیری خود که یارد