مهر رویش نه چنانم نگران میدارد
دایمم خون دل از دیده روان میدارد
این چنین کشتهٔ شمشیر فراقش که منم
که امیدی به من خسته روان میدارد
چون پری کز نظر خلق نهان باشد یار
خویشتن را ز من خسته نهان میدارد
راست گویم قد و بالای جهانآرایش
چه تعلّق به قد سرو روان میدارد
گرچه از دل برود کام من مسکینش
دل من مهر رخش مونس جان میدارد
خبرت نیست نگارا که شب و روز مرا
آتش شوق تو چون زار و نوان میدارد
در فراق گل رویت همه شب تا به سحر
بلبل جان من خسته فغان میدارد
هر که از جان و سر اندیشه ندارد در عشق
چه غم از سرزنش خلق جهان میدارد
جان چو پروانه برافشانم و در پای افتم
که مرا شمع جمالش نگران میدارد