جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

نگار از حال زارم غم ندارد

به ریش خاطرم مرهم ندارد

طبیب سنگ دل دانم که در دست

به یک مو داروی دردم ندارد

دل مسکین من در درد دوری

به غیر از غم کسی همدم ندارد

از آن رو بر منش رحمت نیاید

که از من بنده بهتر کم ندارد

هلال عید می جستم چو دیدم

چو ابروی بت من خم ندارد

جز اینش نیست عیبی کان دلارام

بنای عهد خود محکم ندارد

اگر عالم همه طوفان بگیرد

جهان از دولت او غم ندارد