جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۱

آن کیست که با یاد تو دل شاد ندارد

آن کس که مگر عهد غمت یاد ندارد

دور از تو شبی نیست که این خسته مهجور

تا صبحدم از یاد تو فریاد ندارد

سرو ارچه به آزادی قدّ تو سرافراخت

آزادگی آن قد آزاد ندارد

دادم بده امروز که سلطان جهانی

کاین خسته جگر طاقت بیداد ندارد

خسرو به وصال رخ شیرین شده خرّم

آری خبر از سوزش فرهاد ندارد

ای شاه جهان کار جهان بی تو خرابست

جز عدل تو کس ملک تو آباد ندارد

گویند که شادست جهان با غم رویت

آن کیست که دل را به غمت شاد ندارد