جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۷

تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد

بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد

مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن

تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد

هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال

دل من با سر زلفین تو حالی دارد

در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم

وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد

گر تصوّر کند آن یار که من از در او

باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد

تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم

محنت و دولت ایام زوالی دارد

حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال

حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد

حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک

بر کسی هست که با دوست وصالی دارد

چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود

مردم دیده ی من خیل خیالی دارد