تو نظر کن که بت من چه جمالی دارد
بر لب چشمه حیوان خط و خالی دارد
مه و خورشید بهم کس نتواند دیدن
تو ببین بر سر خورشید هلالی دارد
هست خوبان جهان را همه حسن و خط و خال
دل من با سر زلفین تو حالی دارد
در شکنج سر زلف تو وطن ساخت دلم
وز فروغ مه و خورشید ملالی دارد
گر تصوّر کند آن یار که من از در او
باز گردم به جفا فکر و خیالی دارد
تو مکن تکیه برین دور جفاجوی که هم
محنت و دولت ایام زوالی دارد
حسن چون یافت کمالی بکند میل زوال
حسن روی تو بهر لحظه کمالی دارد
حسدم نیست به مال و نه به جاه و نه به ملک
بر کسی هست که با دوست وصالی دارد
چون وصالم ز جمال تو میسّر نشود
مردم دیده ی من خیل خیالی دارد