جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۶

صبوری در غم جانان که دارد

دوای درد بی درمان که دارد

مرا گفتید بی سامانی از عشق

به عشق تو سرو سامان که دارد

به جان آمد دلم در بند هجران

چنین مشکل بگو آسان که دارد

طبیب من تویی آخر نگویی

که درد دل ز تو پنهان که دارد

مفرما صبرم از روی دلارام

صبوری از رخ جانان که دارد

خیالت نور هر دو دیده ماست

بگو تا این چنین مهمان که دارد

همه کس را بود مهر تو در دل

بجز من مهر تو در جان که دارد

جهانی در غمت بس ناشکیبند

از این پس طاقت هجران که دارد

به عید روی تو جان جهان را

فدا کردم چنین قربان که دارد