جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۸

لب لعلت ز جهانی دل و جان می طلبد

دل و جان را چه محل هر دو جهان می طلبد

چون قد سرو روانت بخرامد به چمن

در نثار قدمش روح و روان می طلبد

بلبل جان من از شوق گل رخسارت

گل به بستان جهان نعره زنان می طلبد

ز جفای تو نگارا دلم از جان بگرفت

همچنان دولت وصل تو به جان می طلبد

آنکه بیرون بود از حسن تو داری به جهان

دل سرگشته ی من در لبت آن می طلبد

دل من در طلب قامت رعنای تو بود

نه که در باغ جهان سرو روان می طلبد

چون تو را بود عنایت به سوی خسته دلان

دل بیچاره ی ما از تو همان می طلبد