جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۶

هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد

که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد

به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را

نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد

صبا پیام من خسته سوی جانان بر

بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد

ببرد آب رخم آتش فراق رخش

چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد

بگو چگونه ز دستم دهم که جان منی

به اختیار کسی جان نمی تواند داد

به غور حال دل خستگان خویش برس

وگرنه بر در دادار از تو خواهم داد

یقین که داد من خسته از تو بستاند

چرا که بر من بیچاره رفت بس بیداد

مرا ستاره و مه در نظر نمی آید

که تا دو دیده ی جانم بر آن جمال افتاد

فغان و ناله ام از چرخ هفتمین بگذشت

چرا نمی رسد آخر به گوش او فریاد

به جان رسید دل من ز دست هجرانش

طریق عشق که گویی که در جهان بنهاد

بکن ز روی کرم رحمتی به حال جهان

که آفرین خدای جهان به جانت باد