بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد
تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست
دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
گنجور عشق روی تو جانست و در دلم
گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان
زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
خون دلم به غمزه ی فتّان دگر بریخت
چشمش ببین چه قاعده ای در جهان نهاد
قربان شدن به کیش من خسته به بود
چون تیر غمزه چشم تو اندر کمان نهاد
قولت نه معنیی که توان بست دل بر او
عهدت نه صورتی که بر او دل توان نهاد
شد بحر خون دو چشمم و این مردمک در او
همچون حباب خانه بر آب روان نهاد
بگرفت دامن شب وصل تو دست دل
تا لطف جان فزای تو پا در میان نهاد
دل در هوای وصل تو روح و روان ز شوق
کرد او فدای راهت و منّت به جان نهاد