جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۹

تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد

زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد

من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز

شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد

دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان

من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد

بخرام میان باغ تا قامت تو بیند

افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد

درآتش هجرانت ای دوست خبر داری

کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد

حال دل مسکینم آخر که تواند گفت

ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد

فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت

تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد