جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۸

ز قدّت چون خجل شد سرو آزاد

مکن بر بی دلان زین بیش بیداد

سوی ما یک نظر فرما ز رحمت

که تا گردد جهانی از تو دلشاد

به فریاد دل مسکین من رس

که جانم آمد از دستت به فریاد

دل و جان و جوانی در غم تو

نگارینا بدادم جمله بر باد

دل بیچاره ی ما از هوایت

به دام زلف شبرنگت درافتاد

چه گویم مادر ایام گویی

به عشق آن پری زاده مرا زاد

ز جانت بنده گشتم رایگانی

مکن بر ما ستم ای سرو آزاد

بده کام دلم یک روز ور نی

زنم از دست جورت در جهان داد

گرش خون من مسکین مرادست

جهان و جان فدای جان او باد