جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۷

همی خواهم که آیی در برم شاد

که تا باشم زمانی از تو دلشاد

اگر کامم ز لعلت برنیاید

کنم پیش جهانبان از تو فریاد

که دل بربود از ما چشم مستش

بدادم عاقبت چون زلف بر باد

ز یاد او دمی خالی نشد جان

نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد

برای روز وصلت مادر دهر

به یمن طالع عشقت مرا زاد

طبیب من ببالینم نیامد

به یک شربت نکرد او خاطرم شاد

نشستم بر سر کویش بسی سال

که یک روزش نظر بر من نیفتاد

چرا آخر چنین نامهربانی

وفا و مهر از عالم برافتاد

دلم بربود و آنگه قصد جان کرد

جهان و جان فدای جان او باد