به بستان جهان ای سرو آزاد
ز جانت بنده گشتم تا شود شاد
از آن تا قدّ رعنای تو دیدم
ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد
چرا کندی ز بستان امیدم
درخت مهربانی را ز بنیاد
به کویت همچو خاک ره فتادیم
که یک روزت نظر بر ما نیفتاد
مکن زین بیش بر ما جور و خواری
برآرم ورنه از دست تو فریاد
ندارم بیش ازین صبر جفایت
به من تا کی پسندی جور و بیداد
سر و سامان و عرض و نام و ننگم
بدادم جمله از عشق تو بر باد
چه جای پند و قول هر حکیمست
که طشت عشق ما از بام افتاد
جهان را در سر و کار تو کردم
نیامد هیچت از جان جهان یاد