جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۶

به بستان جهان ای سرو آزاد

ز جانت بنده گشتم تا شود شاد

از آن تا قدّ رعنای تو دیدم

ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد

چرا کندی ز بستان امیدم

درخت مهربانی را ز بنیاد

به کویت همچو خاک ره فتادیم

که یک روزت نظر بر ما نیفتاد

مکن زین بیش بر ما جور و خواری

برآرم ورنه از دست تو فریاد

ندارم بیش ازین صبر جفایت

به من تا کی پسندی جور و بیداد

سر و سامان و عرض و نام و ننگم

بدادم جمله از عشق تو بر باد

چه جای پند و قول هر حکیمست

که طشت عشق ما از بام افتاد

جهان را در سر و کار تو کردم

نیامد هیچت از جان جهان یاد