جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۵

دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد

جان ستم کشم به سر زلف یار داد

دستم نگار کرد به خون دو دیده باز

تا اختیار خویش به دست نگار داد

بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان

پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد

در فصل نوبهار چمن گل برآورد

ما را به جای گل فلک سفله خار داد

چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی

گویی کسی به خون منش زینهار داد

دادم نداد و دست به بیداد برگشاد

تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد

آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما

رفت و مرا به دست غم روزگار داد

بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف

با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد

رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش

از من ستد روان و به دست چنار داد

از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل

بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد