مرا به صبحدمی در چمن گذار افتاد
ز بوی گل به مشامم خیال یار افتاد
گذشت یک دو سه بیتی به خاطرم به هوس
چو از هوا نظرم سوی آن نگار افتاد
نگاه کردم و دیدم گرفته آشوبی
چنانکه چرخ ازان ناله بیقرار افتاد
سؤال کردم و گفتم چه غلغلست به باغ
هزار ناله و فریاد در هزار افتاد
جواب داد که سروی درآمد از در باغ
ز رشک قامت او لرزه بر چنار افتاد
گل از خجالت رویش میان صحن چمن
بریخت دردم و در دست و پای خار افتاد
بنفشه چون سر زلفش بدید در خم شد
ز رشک و در قدم او به ره گذار افتاد
شکوفه و گل سوری و سوسن آزاد
به اسم بندگیت جمله در شمار افتاد
هوای زلف و رخت کرد بلبل دل من
گلی نچیده ز غم در دهان خار افتاد
اگرچه نیست تو را صبر در فراق رخش
تحمّلی بکن ای دل که باز کار افتاد
فراق روی تو کردست حال زار مرا
میان ما و غمت باز کارزار افتاد
بسی فراق بیفتد میان دلداران
میان ما و تو ای دوست چند بار افتاد
ولی نبود چنین هیچ بار بر دل من
بیا که بی تو جهانی ز اعتبار افتاد
چو بخت یار نبودم جدا شدی ز برم
تو را فراق من ای جان به اختیار افتاد
اگرچه سکّه رویت به قلب دل زده اند
به دار ضرب وصال تو کم عیار افتاد