جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۶

هیچ کس در غم ایام چو من خوار مباد

این چنین خسته جگر بی دل و بی یار مباد

چون من سوخته ی خسته جگر هیچ کسی

در شب محنت هجر تو گرفتار مباد

من ز غم خوارم و غمخوار ندارم چکنم

در ره عشق تو کس چون من غمخوار مباد

چون بجز لطف تو ای دوست مرا یاری نیست

جز غم عشق توأم در دو جهان کار مباد

ترک مست تو بیازرد مرا دل به جفا

مکن ای دوست کسی در پی آزار مباد

با سر زلف دوتای تو که چین بر چینست

نافه ی مشک ختن در همه تاتار مباد

با وجود خط چون سنبل تر بر قمرت

در همه ملک جهان طبله ی عطّار مباد